چهارشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۸
۰ نفر

لیلی شیرازی:

دوچرخه شماره‌ی ۸۰۴

در درونم جنگلی دارم که شیفته‌‌ي آنم و در جنگل بزرگم، گوزنی و سنجابکی و جغدهایی و گوسفندانی هستند. در درونم جنگلی دارم که آفتاب می‌خواهد. هر‌روز پنجره‌­ی چوبی بزرگ را رو به جنگل آویشن و بلوط و درختان وحشی­‌اش باز می‌کنم و نفس می‌کشم.

من چه کسی هستم؟ کسی که دل‌بسته‌ی جنگل بزرگش و شاخ‌های بلند گوزنش است. کسی که نمی‌تواند دریاها، کوه‌­ها، دریاچه­‌ها و پرندگان را ببیند. کسی که حتی نمی‌­تواند ماه را ببیند. اصلاً به ماه نگاه هم نمی‌کند. آسمان را نمی‌بیند. خورشید را نمی‌شناسد. چیزی از ماسه­‌ها و قایق‌­ها نمی‌­داند. تنها جنگل درونش را می‌بیند. تنها جنگل درونش را می‌شناسد.

* * *

یک روز اگر جنگل آتش بگیرد بدبخت می­‌شوم. جنگل اگر آتش بگیرد همه‌­ی زندگی­‌ام آتش گرفته است. روزهای سبز و شب‌های مهتابی‌­ام را از دست داده­‌ام و گوزن مهربانم برای همیشه خواهد رفت. من بدون جنگل و گوزنم هیچ خواهم شد. من بدون بلوط‌ها و آویشن­‌ها دیگر اسم نخواهم داشت. دیگر وجود نخواهم داشت. دیگر به دنیا نخواهم آمد. جنگل من، خواب من، بیداری من، روز و شب من و لحظه­‌های خشم و مهربانی من است. من اما از این که بدون جنگلم تبدیل به هیچ بشوم می‌ترسم. من اما از این که گوزنم همه­‌ی خواب‌هایم را حباب کند می‌­ترسم.

* * *

در انتظار آتش‌گرفتن جنگل و تبدیل به هیچ‌شدن نمی­‌مانم. یک روز عوض خواهم شد. بیدار می­‌شوم و جنگل رؤیایی‌­ام را قربانی می‌کنم. سوت می­‌زنم تا گوزنم از راه برسد و صدایم را بشنود. به او خواهم گفت که می‌خواهم جنگل را قربانی کنم. پیش پای دریا، پیش پای دشت، پیش پای تک‌تک درختان خود جنگل و پیش پای ریشه‌های درختان. می­‌خواهم جنگل را برای دیدن خورشید،‌ دیدن آبشارها، ماه نقره‌­ای و پرندگان عجیب، به‌پای صبح، سادگی، باران، اردیبهشت و روزهای رفته قربانی کنم.

گوزنم حال مرا می‌فهمد. گوزنم مرا بو می‌کند و می‌گوید که می‌داند ایمان داشتن یعنی چه. او می‌گوید كه می‌فهمد وقتی خداوند از تو می‌خواهد که تنها او را بپرستی و تنها از او یاری بجویی، دقیقاً از تو چه می‌خواهد. گوزنم برای این که گوزن باشد، همه چیز را فهمیده است. او ذاتاً با ایمان است. او تسبیح می‌­گوید. مثل برگ درختان. او بنده است. آفریده شده که دوست بدارد که گوزن باشد. او دل‌بسته‌­ی هیچ‌چیز نیست. نه جنگل، نه من، نه آتش و نه آب. او فقط فرمانبردار است و تا هروقت که خدا بخواهد همین خواهد بود. او انسان نیست و مثل من که انسانم، به تردید نمی‌افتد.

دوچرخه شماره‌ی ۸۰۴

* * *

جنگل درونم را به‌خاطر کسی که مرا آفریده است قربانی می‌کنم. او دوست دارد که مرا بی‌هیچ تعلقی ببیند. او می‌خواهد که تنهایی‌های مرا پر کند، از رگ گردن به من نزدیک­‌تر باشد. او مرا دوست دارد و می‌خواهد که دوست داشته شود. او می‌خواهد که من دیوانه‌­اش باشم، چه عشق عجیبی. او می‌خواهد که من با دیدن هر‌چیزی به ياد دیدن او بیفتم؛ «تنها به یاد من باش. نام مرا بگو. هر‌روز از من یاد کن و هرچه که مرا از تو می‌گیرد، قربانی کن! من می‌خواهم همه چیز زندگی تو باشم. همه‌­ی چیزی که داری از من داری. به سوی من بازخواهی گشت و بدون من وجود نداری. فقط کافی است که خودت هم این را بفهمی. کافی است که خودت هم درکی از رابطه‌مان داشته باشی. تو هرجای این جنگل عجیب که باشی، من پیدایت مي‌کنم. من تو را می‌بینم. همه­‌ی جنگل‌ها را من آفریده‌ام. همه­‌ی کسانی را که در درونشان جنگل‌هایی، کشتزارهایی، دشت‌هایی، گوزن‌هایی و روزها و شب‌هایی دارند و فکر قربانی کردن همه چیز را مثل دانه‌ی گندمی در دل همه کاشته‌ام.»

کد خبر 308139

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha